چه می کند درد تو
با دل و جان من
یک کهکشان راه هست
از دلت تا من
سر گشته ام دنبال چشمانت
بیا بیا دستم به دامانت
ببر مرا با خود به آن جای جهان که عاشقم کردی
دگر مرا نمانده جان ، به هر دری زدم که برگردی
از تو قلبم را ، من طلب کارم
حیف از آن عشقی ، که من به تو دارم
رفتی ریختی خون دلم در جان
رفتی و جا ماند یک عشق نا فرجام
ببر مرا با خود به آن جای جهان که عاشقم کردی
دگر مرا نمانده جان ، به هر دری زدم که برگردی