دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رُخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
ای دوست، قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
گفتم رخ تو بهار خندان من است
گفت آنِ تو نیز، باغ و بستان من است
گفتم لب شکرین تو آن من است
گفت از تو دریغ نیست گر جان من است
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رُخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
ای دوست، قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
آن دلبر ماهرخ که جانان من است
بر من بعزیزی چو دل و جان من است
اندر دل من نشسته باشد پیوست
مَقبُلتر از این دل نبود کان من است
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رُخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
ای دوست، قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان